بغض غزل
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 899
بازدید کل : 39451
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 15:55 :: نويسنده : mozhgan

صبح مامان از خواب بيدارم کرد و با تعجب گفت: چرا اينجا نشستي غزل؟

چشمام رو باز کردم و ديدم که زير پنجره به ديوار تکيه دادم و نشسته ام، نمي دونستم بايد چه جوابي به مامان بدم اما گفتم:

_ بيدار بودم.

_ خب چرا اينجا نشستي؟

_ همين طوري.

_ نيما راست گفت که همه ي کارهاي تو همين طوريه، حالا سريع پاشو ديرت مي شه، ساعت هفت صبحه.

نگاهي به ساعت کردم و سريع از جام بلند شدم و گفتم: چرا زودتر بيدارم نکردي؟

_ تو که گفتي بيدار بودي.

مجبور شدم بگم: خواب و بيدار بودم، حواسم به ساعت نبود.

_ خب حالا هم که دير نشده.

_ چرا دير نشده؟ من يک ساعت تو راهم تا برسم دانشگاه.

_ آخه چرا؟ مگر هر روز چه قدر تو راهي؟ هميشه همين موقع بيدارت مي کردم.

_ ديگه فرق مي کنه!

_ چه فرقي مي خواد بکنه؟ مي خواي بيخودي ايراد بگيري، به جاي حرف زدن تو که مي گي ديرت شده، پاشو حاضر شو که سهيل پايين منتظرته.

برق از سرم پريد ياد شب قبل افتادم نمي خواستم همراه سهيل به دانشگاه برم، آخه هميشه سر راهش منو مي رسوند. دلم نمي خواست دوباره چشمم به چشمهاش بيفته، آروم از سرجام بلند شدم و خيلي کُند لباسهام رو پوشيدم به خيال اين که سهيل ديرش بشه و بره منتظرم نمونه بعد از حدود بيست دقيقه با داد و هوارهاي مامان پايين رفتم و خيلي آرام صبحانه ام رو خوردم هر چند که لقمه اي از گلوم پايين نرفت، ماما که عصباني شده بود گفت:

_ تو که مي گفتي ديرت شده، پس چرا اين قدر معطل مي کني؟ صبحانه ات رو هم که نخوردي.

_ نه زيادم دير نشده.

_ معلوم هست تو چته؟ هر دفعه يه چيز ديگه مي گي.

_ آره معلوم هست.

_ پاشو ببينم بلبل زبوني نکن، بسه هر چي صبحانه خوردي.

به اجبار ماما از روي صندلي بلند شدم، حدود نيم ساعت معطل کرده بودم، فکر مي کردم حالا مطمئنا سهيل رفته، به حياط رفتم و نديدمش، خيالم راحت شد و اين بار سريع دويدم که اين همه معطلي رو جبران کنم، در خونه رو باز کردم و به کوچه رفتم و در تعجب ديدم که دم در منتظرم ايستاده، بي تفاوت از کنار ماشين رد شدم اما صدام کرد و گفت:

_ کجا مي ري؟ مگه با من نمي ياي؟

دوست نداشتم باهاش صحبت کنم اما مجبور شدم بايستم و بگم: نه، خودم مي رم.

_ آخه چرا؟ تا دانشگاه يک ساعت طول مي کشه که برسي، ديرت مي شه ها.

_ مهم نيست.

_ تو يهو چت شده؟ چه طور تا حالا هميشه با من مي اومدي اما امروز نمي ياي؟

نمي دونم چرا اين حرف رو زدم و بي اراده گفتم: قبلا فرق مي کرد.

_ چه فرقي؟

_ حالا.

_ هر طور ميلته، من رفتم اگر دوست داري بيا.

سوار ماشين شد و من هم نفس راحتي کشيدم اما هنوز حرکت نکرده بودم که مامان در رو باز کرد و روبه سهيل گفت:

_ امشب خونه ي آقاي نواصري دعوت داريم، زود بيا.

خواست برگرده توي خونه اما متعجب به سمت من برگشت و گفت: غزل تو چرا تنهايي داري مي ري؟ مگه سهيل نمي رسونت؟

_ نه سهيل ديرش شده.

_ هي گفتم سريع حاضر شو، پس حد اقل بيا زنگ بزن آژانس، اين طوري تا فردا صبح هم نمي رسي به کلاست.

سهيل رو به مامان کرد و گفت: من ديرم نشده اما غزل يه مقدار مثل غريبه ها با ما رفتار مي کنه.

کفرم داشت در مي اومد، مامان با تعجب گفت: يعني چي؟

من گفتم: هيچي مامان، سهيل شوخي مي کنه.

_ اما من شوخي نمي کنم، گفتم که ديرم نيست و سر راه مي رسونمت.

مامان نگاهي به من کرد و با عصبانيت گفت: با اين مسخره بازيهات، هم خودت دير مي رسي و هم اين طفلک، سريع سوار شو باهم بريد ديگه.

مجبور شدم سوار ماشين شوم و با سهيل به کلاس برم، خيلي خشک سوار ماشين شد و حرکت کرد، هيچکدوم حرفي نمي زديم اما بعد از چند دقيقه سهيل گفت:

_ نبايد مامانت رو ناراحت کني.

خيلي سرد جواب دادم: من چنين کاري نکردم و نمي کنم.

_ اما مثل اين که داري به خودت مي کني.

_ منظورت چيه؟

_ منظورم رو خوب مي فهمي، براي چي بيخودي خودت رو ناراحت مي کني؟

به دروغ گفتم: من خودم رو ناراحت نمي کنم.

_ مطمئني؟!

_ آره، دليلي نداره خودم رو ناراحت کنم.

نفس کشيد و گفت: اميدوارم.

_ که چي؟ اميدواري تو به چه درد من مي خوره؟

_ به هيچ درد اما ...

_ اما بي اما.

سکوت کرد و به رانندگي اش ادامه داد، نمي دونم چرا اين حرفها رو زدم، دست خودم نبود، بي اراده شده بودم خيلي از دستش ناراحت بودم ادامه ي راه رو ساکت موندم تا به دانشگاه رسيديم، از ماشين بدون هيچ حرفي پياده شدم و در رو بستم و به سمت پايين خم شدم و خيلي آروم گفتم:

_ ممنون، خداحافظ.

جواب خداحافظي ام رو داد و بدون هيچ حرفي رفت، همانطور که انتظار داشتم، استاد جواب تمرين ها رو از من خواسته بود، نمي دونستم بايد چه جوابي بدم، از همان لحظه اي اول کلاس توي فکر بودم و به درس هيچ توجهي نداشتم زماني که استاد اسم من رو خوند که به پاي تابلو برم از سر جام بلند شدم و فقط نگاه کردم. استاد تعجب کرد و گفت:

_ خانوم مهرباني، لطف کنيد تشريف بياريد براي حل تمرين ها.

_ کي استاد؟

_ يعني چي؟ شما حالتون خوبه؟

_ نه استاد.

استاد از سرجاش بلند شد و به سمت من اومد و کنارم ايستاد و گفت: مي تونم بپرسم چي شده؟ شما از اول کلاس تا به حال حواستون جمع نيست، مدام توي فکر هستيد.

_ ما استاد؟!

_ بله شما.

_ ببخشيد.

_ به بخشش من نيازي نيست، جواب تمرين ها رو حاضر کردي؟!

ترسيده بودم، اگر تا اون لحظه هم عصباني نشده بود خدا رو شکر مي کردم، از اون استادهايي بود که به هيچ وجه نمي شده باهاش کنار اومد و خيلي سختگير بود، آرام سرم رو بلند کردم و گفتم:

_ نتونستم استاد!

_ چي رو نتونستي؟

_ جواب تمرين ها رو.

_ خب اين که عاليه، من هم نمي تونم.

_ چي رو استاد؟

_ من هم نمي تونم اجازه بدم بيشتر از اين سر کلاس بشينيد.

لحن عصباني به خود گرفت و گفت: بفرماييد بيرون خانوم، هر موقع فهميديد فرق دانشگاه با مهد کودک چيه، اون وقت بياييد درس بخونيد.

چند نفر از بچه هاي سرتق کلاس بلند خنديدند و مسخره کردند، با عصبانيت از سرجام بلند شدم و گفتم:

_ مي رم بيرون استاد، اما شما به عنوان يک استاد طرز ديگه اي هم بايد بلد باشيد حرف بزنيد.

_ بفرماييد بيرون خانوم، خجالت هم نمي کشيد يک ماهه که هر وقت دلتون خواسته اومديد کلاس، الان هم که اومديد اين قدر گستاخ هستيد؟

بي تفاوت از کنارش رد شدم و به سمت در رفتم و در و باز کردم و خواستم بيرون برم اما سرم گيج رفت و پايم به لبه ي در خورد و محکم به زمين خوردم. سرم درد گرفته بود، چشمام تار مي ديد، حالم داشت به هم مي خورد، ياد حرفهاي شب قبل سهيل افتادم که با خنده مي گفت:

_ استاد وقتي بفهمه درس نخوندي بهت مي گه بفرماييد بيرون.

درست همين اتفاق افتاده بود، يکي دو تا از دوستانم بالا سرم ايستاده بودند، استاد ترسيده بود، نگاهي به دوستانم کردم و با سختي از سرجام بلند شدم و گفتم:

_ شما بريد سر کلاس، من حالم خوبه.

به اصرار من بچه ها به کلاس برگشتند اما بعد از چند قدم دوباره سرم گيج رفت و محکم به زمين خوردم، ياد سهيل افتادم زماني که به دربند رفته بوديم و چه قدر مراقب بود که به زمين نخورم، اون لحظه کجا بود که از شدت ضعف زمين خوردنم رو مي ديد، گريه ام گرفته بود، بچه ها دو باره بالاي سرم اومده بودند، بي اختيار زدم زير گريه از درد پاهام گريه نمي کردم از درد دلم بود که گريه ام گرفته بود، بچه ها دستانم رو گرفتند و بلند کردند و دوباره به کلاس بردند و ليوان آب برام آوردند اما گريه ام بند نمي اومد، حالم بد بود، اصلا جلوي چشمام رو نمي ديدم سرم خون اومده بود، از دفتر دانشگاه با خونه تماس گرفتم اما کسي خونه نبود استاد که خيلي ناراحت بود گفت:

_ خانوم مهرباني شماره ي تماس ديگه ي نداريد؟

_ نيازي نيست، خودم بر مي گردم.

_ اما شما حالتون خوب نيست، ما يه تماس با خونواده تون مي گيريم تا خيالمون راحت بشه، بعد شما اگر خواستيد بريد.

_ آخه کسي خونه نيست، همه سر کارن.

_ خب شماره ي محل کار پدر يا مادرتون رو بديد.

_ اما نمي شه، خب شماره ي برادرم رو مي دم.

شماره ي محل کار نيما رو به استاد دادم و منتظر موندم تا بيايد دنبالم، بعد از حدود نيم ساعت آبدارجي خبر آورد که به دنبالم اومدند، به کمک دو تا از دوستانم از کلاس بيرون رفتم. سرم رو بانداژ کرده بودند و فقط به خاطر ضعفي که داشتم مي خواستم استراحت بکنم، به دم در که رفتم، نيما رو ديدم، به کمکم اومد و دستم رو گرفت و با خودش برد، از پله ها که پايين مي اومديم ماشين سهيل رو ديدم، رو به نيما کردم و گفتم:

_ با سهيل اومدي؟

_ آره.

_ چرا؟

_ مگه ايرادي داره؟ نگرانت شد با من اومد.

_ اون از کجا فهميد؟

_ وقتي زنگ زدند دفتر، سهيل جواب داده بود به همين خاطر موضوع رو فهميده بود.

_ اما من شماره ي قسمت کلي رو ندادم و شماره ي مستقيم خودت رو دادم.

_ آره تو اتاق من بود.

اعصابم خراب شده بود، هميشه بد شانسي همراهم بود، لنگان لنگان از پله ها پايين رفتم، سهيل جلوي پاي من از ماشين پياده شد و بدون هيچ حرفي، در عقب رو باز کرد که نيما گفت:

_ نه سهيل، بذار جلو بشينه من مي شينم عقب.

گفتم: آخه چه فرقي مي کنه؟

_ واسه خاطر اين که صندلي رو بکشي و تا بيمارستان استراحت کني.

_ بيمارستان واسه ي چي؟ من که حالم خوبه؟

_ حالا ايرادي داره فشارت رو بگيري؟

_ نيازي نيست؟

_ چه طور نيازي نيست وقتي مي گي سرت گيج رفته و خوردي زمين؟

_ اما الان خوبم.

_ خب فعلا بشين تا ببينم چي کار مي کنم.

سهيل مثل هميشه در رو برام باز کرد و من نشستم و بعد خم شد و صندلي رو به سمت پايين کشيد تا من بخوابم، نيما عقب نشست و نگران دستش رو بر پيشاني ام گذاشت و گفت:

_ آخه يهو چه ات شد؟ صبحانه نخورده بودي؟

_ خورده بودم.

 

پس واسه چي ضعف کردي

ضعف نکردم

پس چه ات شده

به جاي من سهيل گفت هر چيزي شده الان ميريم بيمارستان و ميفهميم چه اتفاقي افتاده

نگاهي به نيما کردم و گفتم منو ببر خونه

لج نکن يه سر ميريم دکتر بعد

بذار خونه استراحت کنم اگر خوب نشدم بعد ميريم دکتر يا اصلا زنگ ميزنم به پرستو ميگم بياد پيشم ببينه چي شده نيما فکري کرد و گفت باشه ميريم خونه اما همين الان يه زنگ به پرستو بزن و بگو بياد

حالا چه عجله ابه

آخه من وسهيل بايد برگرديم شرکت نميشه که توي خونه تنهابموني

خواستم حرفي بزنم که سهيل خطاب به من گفت سرت ضرب ديده نياز به ديدن دکتر داره شايد لازم به بخيه زدن باشه

جواب ندادم اما زماني که نيما هم گفته اش رو تصديق کرد مجبور شدم جوابش رو بدم و گفتم

نه هيچي نشده فقط خراش برداشته و نياز به بخيه نداره

هرطور ميلته

بعد رو به نيما کرد وگفت شماهم شب ميايد منزل آقاي نواصري

آره

خب پس خونه عسل نزديکه سرراه ميرسونيمش اونجا و شب هم با عسل و آرش مياد به مهموني

اما من گفتم عسل کلاس داره خونه نيست

سهيل گفت خب پس برو پيش رها

چه اصراريه ميرم خونه استراحت ميکنم

نيما اخمي کرد و گفت دوست نداري خونه ما بري

من که ديشب اونجا بودم

خب امروز هم باش ايرادي داره

خب بابا تسليم شدم منو ببر خونه خودتون

سهيل رانندگي ميکرد و به نظر توجهي به من نداشت آهنگ زيبايي گذاشته بود درست همون آهنگي که شمال گذاشته بود و من رو به فکر برده بود با صدايي که ميخوند

ديگه از بگو مگو خسته شدم

من از اون قلب دورو خسته شدم

نميخواي بموني توي اين خونه

چشم تو دنبال چشماي اونه

بي اراده نگاهش کردم نگاهي به من کرد وخيلي سريع سرش رو برگردوند دلم گرفته بود دلم ميخواست با يکي درد و دل کنم تنها کسي که همه حرفهام رو به او ميزدم پرستو بود اما الان پيشم نبود يهو بي اختيار گفتم

من نميرم خونه نيما

نيما با تعجب گفت دوباره چي شده واسه چي نميري

ميخوام برم بيمارستان

آدم از کارهاي تو سر در نمياره بالاخره چي کار کنيم اين سهيل طفلک يک ساعته داره تو خيابون ها تاب ميخوره

بريم بيمارستان

سهيل از تو آيينه نگاهي به نيما کرد و گفت نيما خان مثل اينکه خواهر يه دنده شما از خر شيطون اومد پايين

خواستم جوابي به او بدم که نيما گفت آره بابا خيلي عجيبه خب پس دور بزن بريم بيمارستان

گفتم نه دور نزن

نيما عصبي شد و گفت اذيت نکن ديگه معلوم هست ميخواي چي کار کني

بريم بيمارستان پرستو

پرستو بيمارستان جديده ما خبر نداريم

اذيت نکن هنوز که نرسيديم تازه قبل از خونه شما هم هست منو ببريد اون بيمارستان هم يه معاينه ميشم هم پرستو رو ميبينم

باشه ميريم ولي بالاخره بايد بري خونه يا نه قرار نيست که بيمارستان موندگار بشي

نه ميمونم و با پرستو برميگردم

اون امير بيچاره شده آژانس شما

حالا منو ميبريد يا نه

نيما رو به سهيل کرد و گفت برو بيمارستان پرستو البته به قول خانم اگر نريم فاتحمون خونده است

سهيل لبخندي زد و به راهش ادامه داد زماني که به بيمارستان رسيديم نيما همراه من اومد اما سهيل گفت شما بريد من ميمونم خداحافظ غزل

سرم رو به معناي خداحافظي تکان دادم و با نيما راه افتادم و به بخش داخلي رفتم پرستو رو ديدم و او هم با ديدن من خوشحال شد و با خوشحالي گفت

خيلي خوشحالم ميبينمت اما چرا اومدي اينجا چرا نيومدي خونه

شما کي خونه هستيد

ببخشيد تو رو خدا کارمون زياده

باشه ميبخشمتون

حالا چي شده سرت رو چرا بستي دوباره دست وپا چلفتي بازي درآوردي

يه کوچولو

آخه آدم به تو چي بگه مگه عاشقي دختر که اين قدر سر به هوايي

دلم گرفت رو به نيما کردم و گفتم تو برو

کجا برم بذار ببينم حالت چطوره

پرستو رو به نيما گفت من هستم الان ميبرمش پيش همکارم تا معاينه اش کنه

يعني من برم

اگر دوست داريد

باشه من ميرم اما اگر خواستي برگردي خونه حتما با آژانس برگرد باشه

باشه خيالت راحت تو برو

نيما خداحافظي کرد و رفت و پرستو رو به من کرد وگفت

دلمون برات تنگ شده بود بذار به امير بگم اومدي خيلي خوشحال ميشه

حالا مزاحمش نشو

نه بابا اصلا بيا با هم بريم اتاق تنهاست

همراهش به سمت اتاق امير راه افتاديم در زديم و وارد شديم امير تا منو ديد از سر جاش بلند شد و گفت اي واي دوباره بلا از آسمون باريد

دست شما درد نکنه به جاي سلام کردنه

راستي سلام حالت چطوره خوانواده چطورن داداش چطورن زن داداش چطورن آبجي چه طورن شوهر آبجي چطورن آرمان چطورن

پرستو عصباني شد و گفت اي امير چيه هي چطورن چطورن راه انداختي به تو چه که چطورن

ببخشيد نه چطورن

خنديدم و گفتم همه خوبن سلام ميرسونن

سلامت باشن اما تو باز براي چي روي سر ما خراب شدي کله ات چي شده دوباره کدوم ديوار بيچاره رو اشتباه هدف گرفتي

اولا به تو چه که من رو سرتون خراب شدم و دلم ميخواست در ضمن سرم گيج رفت خوردم زمين و سرم خون اومد

اه اه ديگه حالت خوب شده زبونت هم تقويت شده نميشه اصلا طرفت اومد البته جاي تعجب نيست رفيق پرستو هستي ديگه

حالا بگو چرا سرت گيج رفت و الحمدالله خوردي زمين

الحمدالله قراره بميرم

جدا پس خدا رو شکر اول صبحي يه خبر خوب شنيدم

پرستو اخمي کرد و گفت يعني چي اين حرفاي مسخره چيه که ميزنيد

کجاش مسخره است خانوم خيلي هم خوشاينده

خجالت بکش امير به جاي اين حرفا فشارش و بگير و ببين چش شده

خب بيا بشين اينجا تا فشارت رو بگيرم

روبروي امير نشستم و فشار سنج رو به دستم بست و بعد از اينکه فشارم رو گرفت جدي گفت

فشارت روي صفره يعني الان شما يه جنازه هستيد و قراره اگه خدا بخواد دار فاني رو وداع گوييد و الان هم که چرت وپرت ميگيد به دليل اينه که روي مرز تشنج هستيد و انتظاري ديگه ازت نميشه داشت

من چرت و پرت ميگم يا تو مثل اين که بايد اول فشار خودت رو بگيري

خنديد و گفت تو نگران من نباش اما جدي فشارت پايينه يه سرم برات مينويسم همين الان بزن

چي

نخودچي سرم ديگه تا حالا نشنيدي همون دراکولاي خودمونه

نياز هست

مرض که ندارم بيخودي سرم بنويسم اما يه آزمايش هم بايد بدي نياز به يک چکاپ کامل داري

نيازي نيست

توي کار من دخالت نکن روي اين ورقه نسخه مينويسم تو هم با پرستو کارت رو انجام بده من بايد برم بالاي سر مريضم و تنهاتون ميذارم

از اتاق بيرون رفت و با پرستو تنها شدم رو به روم نشست و گفت

چرا فشارت پايينه

نميدونم

شايد کم خون شده باشي

نه بابا

پس چي شده دوباره فکر و خيال بيجا کردي

کجاش بيجاست خيلي هم بجاست اگر فکر وخيال نکنم چي کار کنم در ضمن دست خودم نيست هيچ چيز از دهنم بيرون نميره

دوباره چي شده که داري خود خوري ميکني چرا اين قدر خودت رو عذاب ميدي اين جوري پيش بري از بين ميري ها

زدم زير گريه خيلي وقت بود که نتونسته بودم با کسي درد و دل کنم نگران پاشد و کنارم نشست و گفت

آروم باش تروخدا بگو چي شده منو محرم رازت بدون

به همين خاطر اومدم اينجا خواستم باهات حرف بزنم خيلي دلم گرفته ديگه طاقت ندارم دارم خفه ميشم پرستو دارم منفجر ميشم

بغلم کرد و هردو گريه کرديم بعد از چند لحظه که آرومتر شدم تمام ماجرا رو براش تعريف کردم احساس ميکردم آرومتر شدم سرم رو بر شونه اش گذاشته بودم و آروم گريه ميکردم پرستو هم ساکت بود اوهم از بلاهايي که به سرم اومده بود تعجب کرده بود چي برسه به خودم آخه اين همه عذاب براي يک نفر انصاف نبود هردو ساکت بوديم که پرستو گفت

اون طوري که ميگي و اون سهيلي که من ديدم امکان نداره تو رو دوست نداشته باشه

اما حالا که ميبيني نداره

من شک دارم

به چي

به اين که سهيل راست بگه

يعني چي

اين که تو رو دوست نداره

برو بابا توهم دلت خوشه

اما اين حقيقته اون تو رو دوست داره بيشتر از هرکسي اينو مطمين باش اما يه موضوعي مجبورش ميکنه به تو دروغ بگه که دوستت نداره

با تعجب گفتم آخه واسه چي چه موضوعي

نميدونم اما اينو شک ندارم که سهيل تو رو دوست داره و ميخواد براي تو از خود گذشتگي کنه

آخه واسه چي

اين رو هم نميدونم بايد از خودش بپرسي

من ديگه هيچ وفت خودم رو کوچيک نميکنم و باهاش حرف نميزنم

خب به خودت بد يکني

مهم نيست

حرف مفت نزن راستي ميگم شايد کسي ديگه اي تو رو دوست داره و سهيل به خاطر اون خودش رو کنار کشيده

آخه کي

نميدونم خيلي ها ممکن باشه اما کسي که سهيل بشناسش

با تعجب گفتم من نميدونم اما اگر چنين کاري کرده باشه هيچ وقت نميبخشمش چون با اين کارش هم خوشبختي رو از من وهم از خودش گرفته و احساس من رو ناديده گرفته

حالا ما نبايد زود قضاوت کنيم راستي گفتي نفهميدي اون پرونده ها مربوط به چي بود

مدارک پزشکي بود

چه مدارکي

نميدونم

سهييل سابقه بيماري داره

نه اما ناراحتي تنفسي داره البته نه به اون صورت

آلرژي داره

آره

غزل ميتوني يه کاري بکني

چي کار

پرونده هاي سهيل رو برام بيار

چي

آره بيار ببينم مربوط به چيه

من چنين کاري نميکنم چون سهيل خيلي حساسه در ضمن به ما چه ربطي داره

ربط داره مگه تو ادعا نميکني دوستش داري

بيشتر از جونم

خب پس براي من بيار شايد خداي نکرده بيماري داره که به شما نگفته

اما اين امکان نداره

خلاصه کار از محکم کاري عيب نميکنه هرطور شده اون پرونده ها رو براي من بيار

باشه اما قول نميدم

قول بده چون من فردا منتظرت هستم

باشه من صبح کلاس ندارم خونه تنهام سهيل صبح ميره سرکار و در اتاقش رو هم باز ميذاره

خب ديگه پس من فردا منتظرم

باشه ميام

خب ديگه خودتو ناراحت نکن قپل ميدم همه چيز رو بفهميم حالا پاشو بريم آزمايش بدي و سرم بزني

بلند شدم و به همراه پرستو رفتم نميدونستم پرونده ها رو براي چي ميخواست اما فکرم بدجوري مشغول شده بود هرچند که خيلي آرام شده بودم به اين درد و دل نياز داشتم تا کمي آرام بگيرم

وقتي به خونه برگشتم مامان برگشته بود جريان رو از نيما شنيده بود و نگران منتظر من بود به اجبار مامان به اتاقم رفتم تا استراحت کنم اما فکر و خيال لحظه اي استراحت کردن رو ازمن گرفته بودند خيلي به هم ريخته بودم گريه ام گرفته بود اما خودم رو کنترل کردم و سعي کردم بخوابم چند ساعتي خوابيدم و با صداي مامان از خواب بيدار شدم که ميگفت

پاشو غزل همه حاضريم فقط معطل تو هستيم تو هم حاضر شو که بريم

خميازه اي کشيدم و گفتم کجا بريم

يادت رفته ميخوايم بريم منزل آقاي نواصري

خب براي چي

فردا آرمان ميره ايتاليا براي همين ميخوايم بريم اونجا

خب فردا ميريم فرودگاه بدرقه اش

صبح زود پرواز داره ما نميتونيم بريم حالا پاشو سريع حاضر شو

به سختي از سرجام بلند شدم و بعد از چند دقيقه جاضر شدم و پايين رفتم و ديدم که سهيل و پدر منتظر ايستادند سلام کردم پدر حالم رو پرسيد و گفت

خيلي قراضه شدي تا سر دستم نموندي بايد ردت کنم بري

بابا يعني انقدر از من خسته شدي

تازه کجاش رو ديدي

اخمي کردم و راه افتادم سهيل دو شادوش من حرکت ميکرد بدون سلام گفت

_

- بهتر شدي؟

- ممنون.

- نگرانت بودم، زنگ زدم خونه اما خواب بودي.

- نگران نباش.

- آزمايش دادي؟

- آره، اما جوابش حاضر نيست.

- انشالله كه چيزي نيست.

- فوقش هم كه باشه، اصلاً مهم نيست.

بي تفاوت از كنارش رفتم و سوار ماشين شدم، او هم حرفي نزد و سوار شد همگي با هم راه افتاديم. به غير از ما و آرش و نيما و مهرشاد و همين طور ايسان هم بودند،حالم خوب نبود، اصلاً حوصله جمع رو نداشتم ساكت نشسته بودم كه عسل پرسيد:

- چيزي شده غزل؟ تو فكري.

- نه خوبم.

- مامان مي گفت حالت بد شده بود.

- آره اما الان خوبم.

- سرت چي؟ خوب شد؟

- آره، بانداژش رو باز كردم.

-خب، خدا رو شكر، چرا حواست رو جمع نكردي؟

- حواسم نبود، چي كار كنم.

لبخندي زد و ساكت شد، در تمام مدت مهماني، سهيل كوچكترين نگاهي به من نكرد جز زماني كه مخاطب آقاي نواصري قرار گرفت و حالم رو پرسيد اما آرمان يك لحظه هم از من و سهيل چشم برنمي داشت و مدام ما رو زير نظر داشت و بعد از مدتي كنار من نشست و گفت:

- دوباره چي شده؟

- چيزي نشده!

- دوباره با سهيل حرفت شده؟ حسابي كرك و پرش رو ريختي.

- من ريختم؟

- به نظر مي ياد.

- نه خير، ايشون اصلاً كرك و پر نداشتد.

- پس مشخص شد تو ريختي بگو ببينم قضيه چيه؟

- قضيه اي نيست.

- چرا جفتتون اين قدر ناراحتيد؟

- من حالم خوب نيست اما او رو نمي دونم.

- آره، سهيل برام گفت كه امروز چي شده بود اما ناراحتي تو علت ديگه اي داره.

دوست نداشتم بغضم رو ببينه اما واقعاً بغض داشت خفه ام مي كرد، بدون اين كه نگاهش كنم، گفتم:

- تو رو خدا آقا ارمان گير نديد، نذاريد جلوي جمع دوباره حالم خراب بشه.

آروم و آهسته گفت: باشه باشه اما من فردا مي رم و اين طوري دلم آروم نمي گيره.

- مگه چه قدر مي خوايد بمونيد؟

- حدوداً دو هفته اما اين دو هفته هم شما رو تنها گذاشتن خطرناكه.

- نه، شما ناراحت نباشيد.

- اما هستم، بايد بگي چي شده.

- هيچي به خدا، او نبايد چيزيش باشه، من يه مقدار فكر و خيالم به هم ريخته و نمي تونم آروم بگيرم.

- چه طور مگه؟ بهت حرفي زده؟

بغض مانع اين شد تا جوابش رو بدم، خودش متوجه شد و از كنارم بلند شد و رفت، همان لحظه سهيل سريع از سر مبل بلند شد و به دستشويي رفت، نيما و آرمان سريع به دنبالش رفتند آخه دوباره خون دماغ شده بود.

اون شب با همه سر به سر گذاشتن ها و شوخي هاي مهرشاد، هر چند كه به همه خوش گذشت اما براي من سخت و طاقت فرسا بود، بعد از مهماني همگي خداحافظي كرديم و به خونه برگشتيم و سهيل طبق عادت هر شب به من و پدر و مادر شب بخير گفت و به اتاقش رفت، شب به سختي خوابم برد و مثل هر شب تا چند قطره اشك از چشمم سرازير نشد نخوابيدم.

***

صبح كه از خواب بيدار شدم هيچ كس خونه نبود، نگاه به ساعت كردم، نُه صبح بود، ياد قرارم با پرستو افتادم، سريع حاضر شدم و به اتاق سهيل رفتم مثل هميشه مرتب بود، روي ميزش رو گشتم اما پرونده ها نبود، سعي كردم چيزي رو به هم نريزم، زير تختش رو نگاه كردم و اونجا ديدمشون پرونده ها را بيرون كشيدم و دوباره نگاهي انداختم اما باز هم چيزي سر درنياوردم. پرونده ها رو برداشتم و به بيمارستان رفتم، فكر اين كه سهيل چرا اين پرونده ها رو قايم كرده بود آزارم مي داد. با هزار فكر و خيال به بيمارستان رسيدم و سريع پيش پرستو رفتم، بعد از سلام پرستو گفت:

- آوردي؟

- آره اما سريع نگاهشون كن.

- چرا؟

- آخه مامان تا سه چهار ساعت ديگه برمي گرده، اگه برگرده ببينه خونه نيستم نگران مي شه، نمي خوام موضوع لو بره.

- باشه، اما چرا به مامانت نگفتي مي ياي اينجا؟

- نگفتم ديگه حالا تو سريع كارت رو بكن.

- من كه نمي تونم كاري كنم، بيا بريم به امير نشونشون بديم.

به سمت اتاق امير راه افتاديم و وارد شديم، تا امير خواست سربه سرم بگذرد، پرستو مانع شد و گفت:

- نه امير الان وقت شوخي نيست غزل وقت نداره، اينا رو نگاه كن ببين چيزي سر در مي ياري يا نه؟

- اينا چي هستن؟

گفتم: پرونده هاي پزشكي سهيل.

امير گفت: پس موضوع جنايي شده، سريع چراغها رو خاموش كنيد تا كسي نفهمه ما اينجاييم.

پرستو عصباني شد و گفت: امير خواهش مي كنم جدي باش، وقت نداريم، غزل بدون اجازه اين پرونده ها رو آورده.

امير سكوت كرد و به پرونده ها نگاه كرد و گفت: اين پرونده ها مربوط به ايتالياست مگر اونجا تحت نظر دكتر بوده؟

- نمي دونم، چيزي به ما نگفته.

- اين پرونده در بيمارستان ايتاليا تشكيل شده، يه دوره ي چهارماهه سهيل زير نظر پزشك بوده.

تعجب كرده بودم، حرف نمي تونستم بزنم كه دوباره اشاره به پرونده اي ديگر گفت:

- اما اين پرونده مربوط به ايرانه، من اين پزشك رو مي شناسم، سهيل تحت نظر اين پزشك بوده.

- پزشك چي؟

سكوت كرد، اما بعد از چند لحظه گفت: شما تا به حال در مورد اين پرونده ها چيزي نمي دونستيد؟

- نه نمي دونستيم.

- اما سهيل ايران هم كه بود به مدت دو ماه تحت نظر پزشك بوده، شما چه طور متوجه نشيديد؟

بغض گلوم رو گرفته بود نمي تونستم حرف بزنم اما به زور گفتم: تو رو خدا امير بگو چي شده؟ما هيچي نمي دونيم، سهيل آدم توداريه، همه چيزش رو مي ريزه تو خودش.

- من مطمئن نيستم اما الان با اين پزشك تماس مي گيرم و جريان رو مي پرسم.

نفس توي سينه ام حبس شده بود. پرستو سعي مي كرد آرومم كنه. هر چند خودش هم خيلي ترسيده بود و دست كمي از من نداشت. امير خيلي آروم با دكتر صحبت مي كرد و از او مي خواست در مورد بيمارش "سهيل محمود زاده" براش توضيح بده، قلبم داشت از جا در مي اومد. بالاخره صحبتشون تمام شد و امير گوشي رو قطع كرد،ملتمسانه نگاهش كردم، دست و پام مي لرزيد. هر چي منتظر موندم حرفي بزنه چيزي نمي گفت، مجبور شدم بگم:

- امير بگو چي شده؟ تو رو خدا بگو.

امير نفسي كشيد و گفت: چيزي نشده خودت رو ناراحت نكن يه بيماري ساده است.

با گريه گفتم: چه بيماري ساده ايه كه اينقدر به هم ريختي؟

پرستو سعي مي كرد آرومم كنه، مي دونستم اتفاق بدي افتاده، به سختي روي پاهام ايستادم و زدم زير گريه و عاجزانه گفتم:

- تو رو خد اامير، تو رو خدا بگو چي شده؟ دارم ديوونه مي شم، بگو چي شده امير؟

امير ساكت بود و سرش رو پايين انداخته بود، آروم و آهسته گفت: تا به حال متوجه نشديد كه توي اين مدت خون دماغ بشه؟

نفسم ياريم نمي كرد حرفي بزنم با دو زانو محكم به زمين خوردم و با گريه گفتم:

- آره، تازگي ها خيلي خون دماغ مي شه.

امير نگاهي به من كرد و گفت: حالا كه چيزي نشده كه اين طور خودت رو باختي.

- تو رو خدا امير حقيقت رو بهم بگو، من طاقتش رو دارم.

- حقيقت چيه؟ تو كه حالت اين طور شده، مي گي طاقت داري؟

بلند زدم زير گريه و گفتم: نمي خواي بگي او خون دماغ ها يعني يعني ...

امير سرش رو انداخته بود پايين، قلبم ايستاد روي زمين نشستم و گفتم: يعني سرطان داره؟

امير نگاهم كرد و خواست چيزي بگه كه صدام رو بلند كردم و گفتم: نمي خواد مراعاتم رو بكني، با مراعات كردن تو، حال سهيل خوب نمي شه، به من بگو چي شده؟ بگو كه اشتباه مي كنم بگو كه اين طور نيست، بگو سهيل ما سالمه، تو رو خدا بگو امير.

بدون اينكه سرش رو بالا بياره با بغض گفت: متاسفم اما حقيقت داره، سهيل سرطان خون داره، اين مدت هم ايتاليا تحت نظر پزشك بوده.

ديگه صدايي رو نمي شنيدم، آروم چشمام رو بستم و گفتم: يعني نمي خواد به قولش عمل كنه، يعني مي خواد ما رو تنها بذاره؟

امير كنارم نشست و گفت: تو رو خدا غزل، اين قدر خودتو ناراحت نكن، دختر الان سكته مي كني ها.

- مهم نيست ديگه نمي خوام زنده باشم، الان مي فهمم چرا مي گفت هيچ كس حرف منو نمي فهمه و دركم نمي كنه، الان مي فهمم.

- حالا كاريه كه شده خواست خدا بوده تو آروم باش.

- چه طور آروم باشم؟ آخر چرا خواست خدا براي من بيچاره هميشه بد بوده؟ چرا اين قدر براي سهيل بد بوده؟

- كفر نگو غزل، خدا بزرگه.

- آره بزرگه، اما تو بگو دكتر چي بهت گفت.

- همين حرفهايي كه بهت گفتم.

- دروغ مي گي! چرا نگفت كه سهيل براي چي رفت ايتاليا؟ اگر مي تونستن برايش كاري كنن كه ديگه اونجا نمي رفت.

امير آروم و زير لب گفت: حالا كه همه چيز رو فهميدي اين رو هم بدون، سعي كن توي اين مدت به سهيل خوش بگذره او با اين بيماري نهايتاً سه ماهه ديگه ...

باقي حرفهاش رو نشنيدم پاهام مي لرزيد، نفسم آروم گرفته بود، چشمام رو بستم و به خيالم رفتم. اي خدا من چه قدر ابله بودم، سهيل چه قدر فداكار بود، منظورش از اين رو كه مي گفت با او تباه مي شم رو تازه مي فهميدم و تازه متوجه شده بودم كه چرا مي گفت ارزش منو نداره، آخه چرا نفهميده بودم چه دردي داره؟چرا نفهميده بودم، حرف دلش چيه؟

اي خدا او چه غمي رو تحمل مي كرد. او چه مرد بزرگي بود، او چه شخص عزيز و بلند مرتبه اي بود، دلم مي خواست نفس نكشم، بهانه ي من بعد از سهيل براي زندگي كردن چي بود؟ چه طور مي تونستم بدون او طاقت بيارم؟ خدايا اين حق من از زندگي نبود، اين حق سهيل از سرنوشت نبود، آخه چرا او بايد مي مرد؟ براي چي بايد مي رفت؟

آخه بدون او چه كار مي كردم؟ اميدم به چي بود؟ چه طور مي تونستم لحظات رو بدون او سپري كنم؟ چه طور مي تونستم تحمل كنم؟ آخ كه داشتم خفه مي شدم، اين حقيقت نبود، سهيل من نمي مرد، هيچ وقت نمي مرد، چرا اين قدر غريب بود؟ اي سهيل نازنين من، دلم برايش تنگ شده بود، مي خواستم فرياد بزنم اما حنجره ام توان نداشت يعني مردان هم مي ميرند نه امكان نداشت هيچ مردي نمي مرد، سهيل نمي مرد، سهيل نمي رفت، چشمام رو بر خلاف ميلم باز كردم و خودم رو زير سرم ديدم، بي اراده اشك از چشمام سرازير شده و دوباره چشمام رو بستم و به پرستو گفتم:

- مي خوام برم خونه.

- باشه عزيز مي ري، اما يه مقدار بايد استراحت كني.

- نه، مي خوام برم پيش سهيلم باشم، بذار برم تو رو خدا بذار برم.

دوباره زدم زير گريه،پرستو دستپاچه شد و امير رو صدا كرد و امير آروم گفت: باشه غزل، هر چي تو بخواي، ولي بذار سرم كه تموم شد خودم مي برمت خونه باشه؟

حرفي نزدم و دوباره چشمام رو بستم، فكر اين كه سهيل نهايتاً سه، چهار ماهه ديگه كنارمه، تمام تنم رو مي لرزوند.تازه فهميده بودم معناي حرفهاي مرموز آرمان چه بود،او حتماً از قضيه خبر داشت، قلبم درد گرفته بود، اشك بي اراده از چشمام سرازير بود. سرم كه تمام شد به همراه امير و پرستو به سمت خونه راه افتاديم، در بين راه امير گفت:

- غزل ديگه اشك ريختن رو تموم كن، اگر با اين وضع بري خونه، مامانت مي فهمه موضوع چيه، در ضمن نبايد بذاري سهيل موضوع رو بفهمه اشكهات رو پاك كن و سريع پرونده هاي سهيل رو سر جاش بذار و خيلي عادي رفتار كن مي دونم، قبول دارم كه سخته، يعني واقعاً عذاب آوره اما به خاطر سهيل مجبوري نقش بازي كني و به روي خودت نياري تو كه دوست نداري توي اين مدت ناراحتش كني؟

ياد مدت باقي مونده افتادم، خواستم دوباره گريه كنم اما خودم رو به سختي كنترل كردم و اشكهام رو پاك كردم تا به گفته ي امير عمل كنم. به خونه كه رسيديم سريع پرونده ها رو سرجاشون گذاشتم و به خونه رفتم، مامان تا مرا ديد سريع گفت:

- كجا بودي تا حالا؟ چرا نگفتي مي ري بيرون؟

- رفتم پارك درس بخونم.

- توي خونه كسي نبود، ساكت هم بود در ضمن مگه حياط رو ازت گرفته بودن؟ پس كتابهات كو؟

خيلي سخت خودم رو كنترل كرده بودم تا بغضم باز نشسته و نزنم زير گريه رو به مامان گفتم:

- مامان من ناهار خوردم، آخه با پرستو رفته بوديم رستوران، براي ناهار بيدارم نكن در ضمن مي خوام بخوابم براي شام هم صدام نكن، اگر گرسنه ام بود خودم مي يام پايين.

- اما مگه مي شه؟

بي تفاوت نسبت به مامان، سريع به اتاقم رفتم و به سختي سعي كردم بخوابم، البته مامان متوجه شده بود كه گريه كردم چون چشمام هنوز ورم داشت از شدت ضعف و ناتواني و درد، چشمام بسته شد و خوابم برد، دو، سه بار از خواب پريدم، كابوس هاي وحشتناك مدام به سراغم مي اومدند، تا صبح اصلاً آرام نگرفتم.

***

صبح كلاس داشتم، سهيل كار قبلي نيما رو انجام مي داد و قبل از كارش منو مي رسوند دانشگاه، مامان صدام كرد و گفت:

- غزل پاشو دير شده، سهيل ديرش مي شه ها.

بدنم توان حركت نداشت. تازه خوابم برده بود، شايد يك ساعت هم نشده بود اما مجبور بودم بلند شوم، خوابم مي اومد چشمام دوباره بسته شده بودند بدنم عرق كرده بود، گرمم شده بود، مامان عصباني در اتاق رو باز كرد و گفت:

- دختر مگه با تو نيستم؟ مي گم پاشو دير شده.

- نمي تونم مامان.

- آخه چرا؟

- بدنم درد مي كنه.

مامان دستپاچه به سمتم اومد و دستش رو بر پيشاني ام گذاشت و گفت:

- صدات كه گرفته، رنگت هم پريده، تب هم كه داري حتماً سرما خوردي.

- حالا چي كار كنم؟

- هيچي قراره چي كار كني؟ درس امروزت مهمه؟

- همه ي درسام مهمه.

- منظورم اينه كه سخته.

- نه.

- پس نرو كلاس، بمون خونه و استراحت كن.

- اما. ..

- اما نداره اگه بدتر بشي مصيبته، من مي رم فشار سنج رو بيارم تا فشارت رو بگيرم، به سهيل هم مي گم بره.

از اتاق بيرون رفت، زدم زير گريه، ديگه طاقت نداشتم نقش بازي كنم، پتو رو كشيدم روي سرم، چشمام خسته بود و سريع خوابم برد.

"واقعاً داشت مي رفت اين چيزي بود كه مي ديدم با لباس سفيد برام دست تكان مي داد، كنار يك زن جوان بود، چه قدر شبيه سهيل بود، احتمالاً مادرش بود، داد زدم: خداي من كجا داري مي ري؟ تو نبايد بري تو قول دادي نري؟ تو رو خدا با خودت نبرش! نرو سهيل پيشم بمون تنهام نذار تو رو خدا قول مي دم ديگه اذيتت نكنم، نرو، نرو، نرو" از خواب پريدم و زدم زير گريه، مامان و سهيل هراسان به داخل اتاق اومدند و مامان كنار تختم نشست و گفت:

- چي شده غزل؟ خواب ديدي؟

- مي خواد بره، مي خواد منو تنها بذاره.

مامان كه ترسيده بود رو به سهيل كرد و گفت: حالش اصلاً خوب نيست كاش مي برديمش دكتر.

- باشه مي بريمش، اما يه لحظه بذاريد ببينم چي مي گه.

مامان بلند شد و سهيل كنار تختم نشست و رو به من گفت: غزل چشمات رو باز كن و اين آب رو بخور.

به زور چشمام رو باز كردم و ليوان آب رو دستش ديدم و گفتم: تو به من دروغ گفتي، تو منو دوست نداري.

پتوم رو بالا كشيد و گفت: من دوستت دارم اينو مطمئن باش. برات قسم مي خورم، اما تو اين ليوان آب رو بخور.

مقداري از آب رو خوردم و گفتم: پس چرا رفتي؟

- من هيچ جا نرفتم، همين جا هستم، اصلاً امروز نمي رم سركار و پيشت مي مونم، خوبه؟

- آره خوبه.

- پس تو الان بخواب باشه؟

از كنار تختم بلند شد و با چهره اي گرفته و غمگين بيرون رفت، خوب مي فهميدم كه رفت تا اشكش رو نبينم و بتونه خشم حاكي از ناراحتيش رو پنهان كنه، مامان كنار تختم نشست، خيلي بي حال بودم، دوباره خوابم برد و بعد از چند ساعت با ناز و نوازش هاي مامان براي ناهار بيدار شدم، چشمام رو باز كردم و گفتم:

- سلام.

- سلام دختر گلم، بيا اين سوپ رو بخور و يه كمي هم با پدرت صحبت كن.

- بابا؟!

- آره از شركت زنگ زده نگران حالت بود.

- من خوبم.

- خوب بيا خودت بهش بگو.

گوشي رو گرفتم و به بابا سلام دادم و صحبت كردم و به زور چند قاشق سوپ خوردم و خوابيدم، قبل از اينكه خوابم ببره رو به مامان گفتم:

- مامان سهيل كجاست؟

- پايين توي پذيرايي نشسته كارش داري؟

- نه كاريش ندارم.

چشمام رو بستم اما اين دفعه خوابم نبرد، پتو رو بر سرم كشيدم و بي اختيار گريه كردم و اشك ريختم، بعد از حدود بيست دقيقه به سختي از سرجام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و به پايين نگاه كردم، خداي من باورم نمي شد يعني اين چه بلايي بود كه به سرم اومده بود، زمان اون رسيده بود كه واقعاً به حال خودم گريه كنم، آخه چرا؟ اين چه عدالتي بود؟ خدايا مگه سهيل من چي كار كرده بود؟ مگه اين ضعيف و بيچاره چي كار كرده بود؟ آخ دلم مي خواست داد بزنم، اين واقعيت نداشت سهيل من بيچاره چي كار كرده بود؟ آخ دلم مي خواست داد بزنم، اين واقعيت نداشت سهيل من نمي ميرد او منو تنها نمي ذاشت، او منو ترك نمي كرد، خدايا تازه فهميدم چرا خون دماغ مي شد، دلم مي خواست بميرم دلم مي خواست براي هميشه بخوابم اي خدا من بي سهيل چي كار مي كردم؟ اي واي كه چقدر دلم تنگ بود، خدايا اين حقيقت ندارد سهيل من نبايد بميره او نبايد بميرد، نبايد، نبايد.

چشمام بسته شد، احساس سبكي بهم دست داد، جيغ آرامي كشيدم و سهيل رو صدا كردم و لبانم رو بستم، مامان و سهيل به اتاقم رفته بودند و دنبالم مي گشتند اما من نبودم صداي جيغ و دادهاي مامان رو ضعيف مي شنيدم، ناگهان احساس كردم سرم بلند شد و كسي صدام مي زنه.

- غزل حالت خوبه؟ جون سهيل حرف بزن!

صداي قشنگش بود، چشمام رو بازكردم .بالاي سرم نشسته بود، مامان گريه مي كرد، طاقت هر چيزي رو داشتم جز اشكهاي سهيل.وقتي قطره ي اشكش به روي صورتم افتاد، احساس تازگي كردم. صداش رو شنيدم كه گفت:

- تو رو خدا غزل، آروم باش الان مي بريمت بيمارستان نگران نباش حالت خوب مي شه.

مرا بغل كرد و از پله ها پايين برد و توي ماشين گذاشت. بدنم درد مي كرد اما دلم بيشتر مي سوخت چشمام بسته شد، چه قدر راحت! انگار داشتم به آرزوم مي رسيدم، خوابيدم آسوده و بي درد و غصه، چه قدر شيرين بود. خيال اين كه زودتر از سهيل مي رم، آرومم مي كرد. راه نفسم بسته شد. شوق رسيدن تو تنم پرگرفته بود، احساس مي كردم به وصال رسيدم، به عشقم نزديك شدم، مادر سهيل رو مي ديدم. احساس مي كردم ديگه هيچ كس نمي تونه سهيل رو از من بگيره چه روياي شيريني بود، چه خواب خوشي ديگه صدايي نمي شنيدم. هيچ چيزي نمي ديدم. چه قدر خوب بود نه غم كسي رو مي ديدم نه مصيبت كسي رو،براي خودم راحت بود خوشا به حال اون كسي كه نمي شنوه وقتي نمي شنيدم احساس آرامي ميكردم چون ناگفتني ها و ناشنيدنيها رو نمي شنيدم. بدنم حركت نمي كرد چشمام باز نمي شد يه حال خاصي بودم. انگار واقعاً مرده بودم چه قدر زيبا بود چه قدر آرامش بخش بود، دلم مي خواست بخوابم تا كه ديگه كسي جرات نمي كرد سهيل رو از من جدا كنه.

انگار مدت طولاني بود كه خواب بودم و بعد از مدتها صدايي رو مي شنيدم صدايي كه مي گفت:

- چشمات رو باز كن غزل، جون هر كسي دوست داري، تو همه چيز مني، تو همه كس مني، دروغ گفتم كه دوستت ندارم؛ دارم به خدا دارم، نذار قبل از موعدش بميرم. نذار قبل از ديدن چشاي قشنگت بميرم. هر چي تو بگي. هر چي تو بخواي. مرگ سهيل چشمات رو باز كن. نذار غم مادر و پدرم دوباره برام تكرار بشه، آخه بي انصاف چرا اين كار رو كردي؟ آخه رحمت به خودت نيومد، چرا به ما رحم نكردي؟به خدا اگر چشمات رو باز نكني همين جا براي هميشه چشمام رو مي بندم. نذار توي گور تنم بلرزه. نذار موقع مردن از عذاب بترسم. غزلم باور كن من بي تو هيچم،اميدم! چشمات رو باز كن، جون من باز كن،اين عذاب رو بهم نده آخه بي معرفت سه روزه نگاهم نكردي، دلم برات تنگ شده، دلم مي خواد مثل قبلاً نگاهم كني و تمام وجودم رو آب كني ،چشمات رو باز كن، مي خوام برات قسم بخورم، مي خوام بگم بي تو مي ميرم، مي خوام قسم بخورم دوستت دارم،جون هر كسي دوست داري چشماي قشنگت رو باز كن و دلم رو بيشتر نسوزون، آخه تو نمي گي من با اين وضع خودم رو چه طور ببخشم؟ همه بيرون منتظرتن، فقط با اصرار به من اجازه دادن بيام ببينمت، غزل چشمات رو بازكن و نگاهم كن، بذار دوباره با نگاهت جون بگيرم و نفس بكشم، تو رو خدا.

اما چشماي من باز نمي شد، صدا رو مي شنيدم اما متوجه هيچ چيز نبودم، صداش رو بلندتر از قبل كرد و گفت:

- لامذهب، چشمات رو باز كن جون هر كسي دوست داري چشمات رو باز كن.

صداي سر و صدا شنيدم. انگار مي خواستن بيرونش كنن، به هر سختي بود چشمام رو باز كردم و با صدايي كه به سختي در مي اومد گفتم:

- سهيل! سهيل!

پرستار و دكتر سريع بالاي سرم حاضر شدند اما باز هم سهيل رو از اتاق بيرون كردند، مقداري دارو و دم و دستگاه برام استفاده كردم اما من مدام مي گفتم "سهيل" احساس مي كردم حالم بهتره چشمام رو راحت باز كردم و گفتم:

- من كجام؟!

پرستو رو بالاي سرم ديدم با لبخند گفت: بيمارستان عزيزم، تو رو خدا حرف نزن، آروم باش تا دكتر كارش رو بكنه.

سكوت كردم و دوباره چشمام رو بستم. وقتي چشمام رو باز كردم توي يك اتاق ديگه بودم چشمام خسته بود كه صدايي گفت:

- بازم مي خواي چشماي قشنگت رو ببندي؟!

نگاهم رو به سمت پنجره چرخوندم، سهيل ايستاده بود و گفت: از پنجره متنفرم.

نمي تونستم حرف بزنم. به زور خواستم چيزي بگم كه او سريع گفت:

- آي آي نبايد حرفي بزني فعلاً بهترين دارو براي تو سكوته تو هيچ نگو، تا دلت بخواد من برات حرف دارم كه بزنم، اول با چشمات بهم بگو حالت خوبه.

پاسخ مثبت رو با پلك زدم به او دادم، خنديد و گفت: خب، دوباره بگو كه هنوز دوستم داري.

حركتي نكردم و مستقيم به چشماش نگاه كردم احساس مي كردم با نگاه كردن به او جون مي گيرم، دوباره گفت:

- حالا بگو ببينم مي توني دستات رو تكون بدي؟

دستم رو برايش بالا آوردم، دستم رو گرفت و گفت: قبلاً بهت گفته بودم براي يك نفر تو دنيايي.

حلقه ي مادرش رو به انگشت دوم دست چپم كرد و گفت: وكيلم؟!

لبخندي زدم و به زور با صدايي ضعيف گفتم: با اجازه بزرگترها بله.

خنديد و گفت: قرار شد من حرف بزنم، در ضمن زياد جو نگيرت چون اينجا كه سفره ي عقد نيست، راستي مي دوني معني كشور ايتاليا چيه؟ الان برات مي گم، italy يعني در واقعi به معناي t,i am معناي a, thust معناي andو اصل كاري i كه معناي y, love كه معناي you مي ده "يعني من به شما اعتماد دارم و دوستت دارم" به همين خاطر رفتم ايتاليا، ديدي چه كشور خوبي رفتم.

لبخندي زدم و سكوت كردم كه سهيل پرسيد: به چي فكر مي كني؟ نكنه پشيمون شدي زن من بشي؟

نگران شدم و خواستم حرفي بزنم كه سريع گفت: خب بابا شوخي كردم، چه زود هم اخماش مي ره تو هم!

نگاهش كردم و باز هم حرفي نزدم، دوباره گفت: تو هيچ حرفي نزن و هيچ كاري نكن تا من بگم، و اگرنه مجبور مي شي مدت بيشتري اينجا بموني و به همون مقدار عقدمون عقب مي افته، باشه؟ بگو چشم نه نگو با چشمات بگو.

خنديدم و با پلكهام جوابش رو دادم، خنديد و گفت: حالا شدي يه بچه ي خوب، بذار حرفهام رو بزنم كه خيلي ازت دلخورم.

نگران نگاهش كردم، ادامه داد: اولاً خيلي بي انصافي، تنهايي مي ري پرواز و ما رو هم خبر نمي كني؟ دوماً تو كه چتربازي بلد نيستي چرا رفتي؟ وقتي رفتي پرواز از طبقه ي دوم با مخ اومدي پايين. سوماً كمبود خواب داري مگه تو؟ سه روز تمام خوابيده بودي هر چي باهات حرف مي زديم و صدات مي كرديم، محلمون نمي ذاشتي كلي ترسونديمون، چهارماً آخر فضولي كار دستت داد؛ دوباره بي اجازه رفتي سراغ پرونده هاي من؟ پنجماً تعجب نكن امير بهم گفت پرونده هاي پزشكي ام رو بردي پيشش، ششماً مامان اينا بيرون منتظرتن. خيلي دوست دارن بيان پيشت اما تو ممنوع الملاقاتي چون جرمت خيلي سنگي

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: